معنی بیمار مقیم

حل جدول

بیمار مقیم

اثری از حسین سلیمانی


بیمار

سقیم

ناسالم

لغت نامه دهخدا

بیمار

بیمار. (ص) ناتوان و خسته. (برهان). ناتوان ومریض. (انجمن آرا). مریض. (شرفنامه ٔ منیری). ناتندرست. دردمند. ناتوان. ناخوش. رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام). آرنده ٔ بیم. بیم آر. (شرفنامه ٔ منیری). مرکب از «بیم » و «آر» کلمه ٔ نسبت و معنای ترکیبی آن، منسوب به بیم و اطلاق آن بر مرض مجاز است چرا که در مرض بیم مرگ می باشد. (از بهار عجم) (از آنندراج). رنجور. علیل. علیله. معلول. ناتندرست. سقیم. ناخوش. مقابل درست و تندرست. نالان. رنجه.آزرده. نالنده. معتل. مریضه. معتله. نصب. وصب. ضمن.ضمنی. مارض. مدئی. مرض. معلول. معل. (منتهی الارب). مکمود. کاید. ناتندرست. خداوند علت. (یادداشت بخط مؤلف): رجل داء؛ مرد بیمار. رجل دئی، بیمار. رجل دو؛ مرد بیمار. خریر؛ بیمار نحیف. خریره؛ زن بیمار. منهوک، بیمار گران. ناسم، بیمار نزدیک بمرگ. نجیس، ناجس،بیمار که روی بهی ندارد. (منتهی الارب):
من مانده بخانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره.
خسروانی.
پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.
فردوسی.
بیک چند گر شاه بیمار بود
دل کهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
بیک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.
فردوسی.
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.
فرخی.
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری.
منوچهری.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
منوچهری.
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار.
منوچهری.
منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست در من درد و سستی.
(ویس و رامین).
براه اندر همی نالید هموار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار.
(ویس و رامین).
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین.
اسدی.
دشمنان تو همه بیمار و بنده تندرست
دورتر باید زبیمار آنکه او بیمار نیست.
ناصرخسرو.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
درین ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.
ناصرخسرو.
اگر وصل لبش یابم مرا بیمار کی بینی
کجا عیسی طبیب آید، کسی بیمار کی باشد.
ادیب صابر.
برغبتی صادق... روی بعلاج بیماران آوردم. (کلیله و دمنه). هرکجا بیماری نشان یافتم...معالجه... کردم. (کلیله و دمنه). یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند همچنان بر آن اقدام می نماید تا بمعرض تلف افتد. (کلیله و دمنه).
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ.
سنایی.
خبر من ز صبا پرس که همدرد من است
حال بیمار که داند بجز از بیماری.
رفیعالدین لنبانی.
عشق در خواب و عاشقان در خون
دایه بی شیر و طفل بیمار است.
انوری.
اورفت سینه ها شده بیمار لایعاد
او خفت فتنه ها شده بیدار لاینام.
خاقانی.
روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان.
خاقانی.
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد ازقامت
از حی علی ̍ کردن بیمار نمود اینک.
خاقانی.
نشاید کرد خود را چاره ٔ کار
که بیمارست رای مرد بیمار.
نظامی.
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار.
عطار.
ترک بدی مقدمه ٔ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست.
کمال الدین اسماعیل.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
مردی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست.
سعدی.
بیمارم و ندارم بر سر بغیر دیده
یاری که ریزد آبی بر آتش ملالم.
سلمان ساوجی (دیوان ص 381).
- امثال:
برای بیماری که تیمارش دارند پزشک ناخوانده آید. (یادداشت مؤلف).
که بیمار است رای مرد بیمار. (نظامی).
مرگ برای او و گلابی برای بیمار. (یادداشت مؤلف).
یک انار و صد بیمار. (یادداشت مؤلف).
- بیمارِ باریک، مسلول و مدقوق. (ناظم الاطباء).
- بیمارجگر، که جگر وی بیمار باشد. مکبود. (ناظم الاطباء): طاعیه؛ زن بیمارجگر. (یادداشت مؤلف). کبد فلان، بیمارجگر گشت. (منتهی الارب).
- بیمار داشتن، بیمار کردن:
دوش می پرسید حال چشم خود رفتم ز حال
امشب آن بیمارپرسیها مرا بیمار داشت.
آصفی (از آنندراج).
- بیمار کسی شدن، عاشق و دلخسته ٔ او شدن:
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت.
خاقانی.
- بیمار گران، کسی که بمرض مزمنی گرفتار باشد. (ناظم الاطباء): دنف، بیمار گران شدن. مدنف، بیمار گران. ادناف، بیمار گران شدن مریض. (از منتهی الارب).
- بیمار نفاق، آنکه به مرض دوروئی گرفتار است:
تا تو بیمارنفاقی بدرست
هرچه صحت شمری هم سقم است.
خاقانی.
- جان ِ بیمار، روان فگار. روح رنجور و ناتوان:
کلیم طور مکارم اجل بهاءالدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم.
خاقانی.
از آن روی جهان داردکه چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
- جان ْبیمار، که جانی بیمار و فگار دارد. با روان ناتوان. مقابل تن بیمار.
|| لفظ بیمار راشعرا مجازاً در نسیم آهسته استعمال میکنند که آهستگی نسیم تشبیه به ضعف و بیماری آن شده است. (فرهنگ نظام):
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمیکشد.
صائب.
صبا یا باد صبا برای اینکه افتان و خیزان میرود بیمار است. (یادداشت مؤلف). و مؤلف از بیت ذیل معنای فوق را استنباط نموده است:
با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت می کنم.
حافظ.


مقیم

مقیم. [م ُ](ع ص) آن که در جایی آرام کند و دوام ورزد و آن را وطن کند و باشنده و متوطن و ساکن و قرارگرفته.(ناظم الاطباء). اقامت کننده. قاطن. ساکن. جای گرفته. جای گیر در جایی. ثاوی. مقابل مسافر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مرا بی روی تو ناله ندیم است
دریغ هجر در جانم مقیم است.
فخرالدین اسعد.
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه
تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری.
منوچهری.
پنج سوار رسید که از آن امیر یوسف بن ناصرالدین از قصدار که آنجا مقیم بود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم می باشد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 9). امروز مقیم است به غزنین عزیزاً و مکرماً به خانه ٔ خویش.(تاریخ بیهقی).
بشنو سخن ایزد و بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور.
ناصرخسرو.
آنجا(شهرتنیس) لشکری تمام باسلاح مقیم باشند احتیاط را، تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتواند کرد.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو). روز قیامت هر که او را بر کسی فرمانی بوده باشد در این جهان بر خلق یابر مقیمان سرای و بر زیردستان خویش او را بدان سؤال کنند.(سیاست نامه، از انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 18).
چون نیستم مقیم در این گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم.
مسعودسعد.
هفت سیاره در سفر کشدم
ناشده هفته ای به خانه مقیم.
مسعودسعد.
من مقیمی چون توانم بود در خدمت که نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 49).
ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا.
امیرمعزی.
یک زمستان دگر باش در این شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ منه بر دل ما.
امیرمعزی.
هر روز منم مقیم در خانه ٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانه ٔ عشق.
امیرمعزی.
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 45).
کس بنگرفت ماهی از تابه
دیو باشد مقیم گرمابه.
سنائی.
عالم چو منزل است و خلایق مسافرند
در وی مزور است مقام و مقیم ما.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 31).
و بسیار عزیزان پوشیده در آن ولایت مقیم اند.(اسرار التوحید چ صفا ص 45).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
درازعمر و قوی هیکل و بدیعبدن.
انوری.
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خویش همی باش در زمانه مقیم.
انوری.
محمدبن علی الترمذی گوید جوانمردی آن است که راهگذری و مقیم نزدیک تو هر دو یکی باشد.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 357).
بر در تو مقیم نتوان بود
هوسی می پزند و می گذرند.
عمادی شهریاری.
تا حضرت عشق را ندیمیم
در کوی قلندران مقیمیم.
خاقانی.
تا به کوی توست خاقانی مقیم
رخت او بر آستان نتوان نهاد.
خاقانی.
باشد تنم مقیم در این حلقه ٔ کبود
دارالسرور جان را چون حلقه بردرم.
خاقانی.
بس غریبیددر این کوچه ٔ شر کوچ کنید
به مقیمان نو این کوچه ٔ شر باز دهید.
خاقانی.
لکین خان شحنه ٔ سمرقند از قبل ایلک خان با لشکری تمام آنجایگاه مقیم بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 219). سپاهی که در شهرری مقیم بودند بیرون آمدند و در مقابله ٔ او خیمه ها بزدند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، ایضاً ص 222). لشکری که به کرمان مقیم بودند چون دانستند که طاقت مقاومت ندارند از پیش برخاستند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، ایضاً ص 390).
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش.
نظامی.
نجست از مقیمان شهری خراج.
نظامی.
تمامت حاضران جمعیت و مقیمان حضرت در رفاهیت خوش و خرم... روزی چند بگذرانید.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 156).
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 173).
ور حقیقت بودی آن دید عجب
پس مقیم چشم بودی روز و شب
آن مقیم چشم پاکان می بود
نی قرین چشم حیوان می شود.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 132).
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان.
مولوی.
به مقصوره درپارسایی مقیم
زبان دلاویز و قلبی سلیم.
سعدی(بوستان).
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کرده اند ترا نیز محملی.
سعدی.
در آینه ٔ و هم نیاید که چه نقشند
هر چندمقیم فلک آینه فامند.
خواجوی کرمانی.
ای که آزار دل سوختگان می طلبی
برسرآتش سوزان نتوان بود مقیم.
خواجوی کرمانی.
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل زمقیمان حضرتم.
حافظ.
در صومعه ٔ سینه ٔ مایار مقیم است
ما از نظرش صوفی صافی صفاییم.
شاه نعمت اﷲ ولی.
تصنیف اوست درس مقیمان مدرسه
تلقین اوست ذکر مریدان خانقاه.
جامی.
جانش مقیم مقعد صدق است از آن چه باک
کش تنگنای حجره ٔ صدیقه مرقد است.
جامی.
- مقیم افتادن، مقیم شدن. ساکن شدن.
آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتاده ست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعدشود.
- مقیم شدن، ساکن شدن و متوطن شدن و اقامت نمودن و ماندن و متمکن شدن.(ناظم الاطباء): به غلبه این ناحیت بستدند و اینجا مقیم شدند.(حدود العالم). خداوندزاده امیر مودود و سپاه سالار علی عبداﷲ را مثال داد تا با مردم خویش... به بلخ روند و آنجا مقیم شوند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 512). از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم.(قابوسنامه).
گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.
ناصرخسرو.
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی.
ابوالفرج رونی.
آنجا پیش او مقیم شودو از آستانه ٔ او مفارقت نکند.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 739). گفت بر درگاه ملک مقیم شده ام.(کلیله و دمنه).
«لا» حاجب است و بر در «الا» شده مقیم
کو ابلهان باطله را می زند قفا.
خاقانی.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم.
سعدی(بوستان).
اما اصفیا طایفه ای باشند که... بر صراط مستقیم اعتدال مقیم شده و ایشان را به خود هیچ اختیار نمانده.(مصباح الهدایه چ همایی ص 387). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم و متوطن شدند.(تاریخ قم ص 5).
آخر از کعبه مقیم در خمارشدیم
به یکی رطل گران سخت سبکبار شدیم.
فروغی بسطامی.
چون خلاف هوی کنی پیشه
برهی از هزار اندیشه
بریک اندیشه مستقیم شوی
در حریم وفا مقیم شوی.
؟
- مقیم گشتن(گردیدن)، مقیم شدن: چون سلطان از این مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود برم تا آنجا مقیم گردی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
|| مستقر. برقرار. متمکن: ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 359).
- مقیم شدن، مستقر شدن، متمکن شدن: ابوالقاسم سیمجوری به جرجان بعد از وفات فخرالدوله در حضرت پسرش مجدالدوله ابوطالب مقیم شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 195).
- مقیم گشتن(گردیدن)، مستقرشدن. متمکن شدن:
باز بر تخت بخت کرد مقام
باز در صدر ملک گشت مقیم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 349).
|| پاینده. دائم. مدام و پیوسته و پایدار. همیشگی: یریدون ان یخرجوا من النار و ماهم بخارجین منها و لهم عذاب مقیم.(قرآن 37/5). و قال الذین آمنوا ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم واهلیهم یوم القیامه الا ان الظالمین فی عذاب مقیم.(قرآن 45/42). یبشر هم ربهم برحمه منه و رضوان و جنات لهم فیها نعیم مقیم.(قرآن 21/9).
از سرا پای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دار و در نشاط مقیم.
ابوالفرج رونی.
از جمله ٔ آن کلمات این چهار سخن نقل کرده اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم باش که مقیم منم، دوستی با من کن که باقی منم.(کشف الاسرار ج 3 ص 728).
چو آب و آتش و چون باد و خاک باد مقیم.
صفا و برتری و روح پروری بقاش.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 178).
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست.
سنائی(دیوان ایضاً ص 48).
مر تراباد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 183).
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست جامگی از خان او.
خاقانی.
رهبر دیو چو طاوس مدام
مایه ٔ فسق چو عصفور مقیم.
خاقانی.
برنگین جان خاقانی مقیم
مهر مهرو مهربانی می کنم.
خاقانی.
خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش
خواهی شفای عارضه مشنو شفا مقیم.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 899).
کدام محنت دیدی که آن بماند مقیم
کدام نعمت دیدی که آن نیافت زوال.
(از عقدالعلی).
از مضایق شدت به فراخی نعمت رسیدند و از زندان به بستان... و از عذاب مقیم به جنات نعیم.(جهانگشای جوینی ج 1 ص 15). می گفت الحمدﷲ که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعمت مقیم برسیدم.(گلستان).
او کمان قد است و تیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره بر آن راست چون تیر از کمان.
سلمان ساوجی.
- مقیم شدن، دائم شدن. پیوسته گردیدن. همیشگی بودن:
چون عنایاتت شود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم.
مولوی.
- مقیم گشتن(گردیدن)، دائم شدن. دائمی شدن. همیشگی گردیدن. پیوسته شدن:
از پی خرمی باغ ثنا
باز باران جودگشت مقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
|| برپادارنده. اقامه کننده. ج، مقیمین: رب اجعلنی مقیم الصلوه و من ذریتی ربنا وتقبل دعاء ربنا اغفرلی ولوالدی وللمؤمنین یوم یقوم الحساب.(قرآن 40/14 و 41). || ثابت و پابرجای.(آنندراج). ملازم و ثابت قدم.(ناظم الاطباء). || آنکه کجی را راست کند.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب). و رجوع به اقامه شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

بیمار داری

‎ بیمار داشتن، پرستاری از بیمار


بیمار

نا توان، خسته، مریض

فارسی به عربی

بیمار بستری

مریض مقیم


بیمار

غیر صحی، مرض، مریض

فارسی به آلمانی

بیمار

Elend, Krank, Krank, Kränklich, Übel, Unwohl überdrüssig

واژه پیشنهادی

بیمار

افلیج

ناخوش احوال

نا سالم - مریض -

فرهنگ معین

بیمار

مریض، دردمند، ناتوان، رنجور. [خوانش: (ص.)]

فرهنگ عمید

بیمار

ناخوش، دردمند، رنجور، مریض، ناتندرست،

معادل ابجد

بیمار مقیم

443

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری